ناستیک از لفظ یونانی نوسس (Gnosis) که به معنی معرفت یا عرفان است مشتق میباشد. متمسکین به این فرقه عقیده داشتند که یک معرفت روحانی وجود دارد که هر کس نمیتواند به آن برسد. پیروان این معرفت خود را ناستیک یا عارف میخواندند.
تعلیم ایشان از این قرار بود که ماده به خودی خود، بد و شریر میباشد و خدایی که واجبالوجود و خالی از هرگونه آلایش و کاملاً پاک و منزه است، ممکن نیست خالق این عالم مادی باشد. پس این دنیا را خلقت یک خدای اسفلی میدانستند که نیکویی در وی به درجه کمال نرسیده است.
میگفتند بین خدای واجبالوجود و عالم مادی، فوجهای متوسطینی هستند که مانند حلقههای زنجیر، مادیات را با خدا مربوط میسازند، و نیز عقیده داشتند که مادیات، پستترین آفرینش این متوسطین است. همین عقیده نیز تا امروز در تعالیم بعضی از عرفای (صوفیان) ایران باقی است که راجع به عقل کل و عالم لاهوت و عالم جبروت و عالم ملکوت و غیره که تشکیل قوس نزولی میدهد صحبت داشته، بدینطور عالم ماده را با خدا متصل میسازند.
ناستیکها معتقد بودند که متوسطینِ مذکور، واسطه بین خدا و انساناند و بایستی عبادت شوند، زیرا شناختن خدا فقط به وسیله آنان ممکن است. به قول ناستیکها، چون مادیات شریر و ناپسندیده است، پس ممکن نیست که خدا جسم گردد و مسیح که عالیترین مظهر خدای واجبالوجود و صاحب عالیترین رتبه است، امکان ندارد که خود را به لباس بشری ملوث گرداند. از این عقیده اینطور نتیجه میگرفتند که مسیح در حقیقت جسمی نبود که بخورد و بیاشامد و گرسنه شود و زحمت بیند و بمیرد. تمام این چیزها، فقط بر حسب ظاهر اتفاق افتاده و عین حقیقت نبوده است…
ناستیکها نظر به اینکه جمیع مادیات را فسادپذیر میشمردند، راجع به جسم خود نیز عقاید مخصوصی داشتند. بعضی میگفتند، لازم است شخص به وسیله ریاضت، جسم خود را مطیع گرداند و بعضی دیگر اظهار میداشتند که شخص باید کاملاً جسم خود را فراموش نموده، اهانت خود را نسبت به بدن، به وسیله پیروی میل و شهوتِ خود نشان دهد، زیرا میگفتند گِل نمیتواند طلا را ملوث سازد…
راجع به عقیده ناستیکها، «عهد جدید» واضحاً اشاراتی مینماید. پولس در رساله خود که سال ۶۳م. از روم به کولیسان مینویسد، بدیشان تأکید میکند که انجیل نه فقط برای بعضی است، بلکه شامل حال همه میباشد (کولسیان۲۸:۱) و عبادت فرشتگان و متوسطین را غدقن نموده، اصرار میکند که مسیح فوق همه چیز است (کولسیان ۱۸:۲). پولس آنها را از ریاضت و زهد نیز منع کرده میگوید «پس کسی درباره خوردن و نوشیدن بر شما حکم نکند» (کولسیان۱۶:۲).
در شهر کولسی، عقیده ناستیکها و یهودیت، مخلوط تعلیم داده میشد.(۱۶:۲)… باز هنگامی که تیموتائوس در افسس اقامت داشت، پولس مراسله اول خود را به وی نگاشته، در منع ریاضت چنین مینویسد «از مزاوجت منع میکنند. حکم مینمایند به احتراز از خوراکیهایی که خدا آفرید»(۳:۴). راجع به دوری از بیهوده گوییهای حرام و مباحثات معرفت دروغ نیز صحبت مینماید (۲۰:۶)…
خود مسیح هم رسولان خود را آگاه فرمود که از این پیغمبران کاذب بر حذر باشند (متی۱۵:۷)… آیرینیوس مینویسد که یوحنای رسول روزی به حمامی در آمد و چون شنید که سرینتوس، ناستیک یهودی در آنجاست، استحمام نکرده بیرون دوید، تا مبادا به سبب وجود این دشمنِ حقیقت، آن عمارت خراب گردد…
یکی از این اشخاص، شمعون مجوسی [شمعون مغ] است که پدر جمیع بدعتها خوانده شده است. شمعون (اعمال رسولان۹:۸) یکی از ایمان آورندگان به وسیله فیلُپس بوده که سعی نمود، قدرت عطای روحالقدس را ابتیاع نماید. عهد جدید چیز دیگری راجع به وی نمینویسد ولی ژوستین شهید میگوید، وی بعد به روم رفت و در آنجا بعضی او را چون خدا پرستش نمودند…
مقصود تعلیماتش این بود که دنیا را از قید فرشتگانی که بر آن حکمرانی مینمایند خلاصی دهد. تعلیم میداد، خدای واجبالوجود از عالم ماده فوقالعاده دور است و به توسط یک رشته مظاهر به آن متصل میگردد. شمعون به شرارت و جادوگری نیز منسوب میباشد و از مسیحیت خیلی دور بوده است.
والِنتینُس، فیلسوف مسیحی مصر و یکی دیگر از ناستیکهای مشهور به شمار میرود. وی مسافرتی به روم نمود و در آنجا تعالیم یوحنای رسول را تاویل کرده، از آنها یک رشته عقاید مفصل و پیچیده ترتیب داد. او انسان را در شناسایی خدا ناتوان میدانست و به طور اختصار، وجود ذات پاک الهی را بدین طریق تشریح مینمود، میگفت اصل وجود خدا، عمیق و در هستی وی آرامی و صفات شایسته پدیدار است.
عقیده داشت این صفات، جفتجفت طبقهبندی شده و هرکدام شامل یک صفت مذکر و یک صفت مؤنث میباشد و از وی سی «حقیقت پاینده» صدور مییابد. پستترین این حقایق حکمت است. والنتینس حکمت را جوانترینِ سایر حقایق دانسته، عقیده داشت، حکمت بیش از سایر حقایق مشتاق درک معرفت میباشد و برای جستجو و کشف خدا، به عالم بالا پرواز مینماید، ولی باز نمیتواند آرزوی خود را به دست آورد. پس اندوهناک شده و سقط جنین مینماید که آنرا حکمت اسفل مینامند.
باز معتقد است این حکمت اسفل هم لایق نیست جزو پَری خدا محسوب گردد و مانند مادرش به عالم بالا پرواز میکند، ولی نومید شده او هم به نوبه خود «دِمیاُرگُس» را که از خودش پستتر است به وجود میآورد. دمیارگس، عالم ماده را با هفت آسمانش خلق مینماید. از اینرو دنیا کاملاً فاسد بوده، یافتن نجات برایش ضروریست. پس تمام حقایقِ پاینده، با هم متصل شده، عیسی را تولید میکنند و وی به وسیله حکمت و دمیارگس برای نجات مردم نزول مینماید… میگفت مسیح از باکره متولد گردیده، ولی شریک در طبیعت مریم نشده و از رحم وی، چون آبی از لوله گذر نمود. عقیده داشت عیسی حکمت اسفل را تطهیر کرده، آنرا در پری الهی جای خواهد داد و دمیارگس نیز نجات خواهد یافت…
مارسیون [مرقیون]، پسر اسقفی بود در آسیای صغیر که استعداد مخصوصی داشت. در اواسط قرن دوم به روم آمد و چون دید کشیشان آنجا وی را برای عقاید مخصوصاش به عشای ربانی نمیپذیرند، مصلحت دانست، کلیسایی جداگانه تاسیس نماید و مسیح را از روی حقیقت خدمت کند و در صورت لزوم، جان خود را نیز در راه وی بنهد…
او خدای «عهد عتیق» را واجبالوجود نشمرده، اظهار میداشت، خدای واجبالوجود، کاملاً پر مَحبت و نیکوست و ممکن نیست ظالمانه فرمان به قتل دشمنان داده و اعملا دیگری که برخلاف مَحبت است به ظهور رساند. اظهار میداشت، خدای عهد عتیق، عادل است ولی از رحم و مَحبت دور میباشد و مردم را به نگهداری شریعت تشویق مینماید و مایل است مردم مطابق دستورات شریعت تنبیه شوند.
وی تمامی اناجیل را به غیر از قسمتی از لوقا رد کرده، تعلیم میداد مسیح مانند طفلی به دنیا نیامد، بلکه ناگهان چون شخص بالغی ظاهر گردید و خدای حقیقی را اعلام نمود. بدین سبب خدای این دنیا (یعنی خدای عهد عتیق) غضبناک گردیده و یهودیان را شورانید تا وی را مصلوب نمایند. به عقیده او، چنانکه ظاهر شدن مسیح بر زمین اصلاً ظاهری بوده، زحمات وی و صلیب شدنش نیز ظاهری بوده و فقط به نظر مردم آمده است و چون قیام نمود، حقیقت را به یگانه مبشر انجیل حقیقی یعنی پولس، تعلیم داد. لهذا مارسیون قسمتهایی از رسالات پولس را قبول نموده، بقیه را رد میکرد. مارسیون برخلاف بیشتر ناستیکها، زندگانی پاک و بیآلایش را ضرور دانسته، داشتن آنرا تأکید مینمود.
عقیده مارسیون در این مسأله که مسیح حقیقتاً بر روی صلیب نمرده، بلکه به نظر آمد که مصلوب شد، مخصوصاً برای ایرانیان جالب توجه است، زیرا به تعلیم قرآن شباهت دارد که میگوید: «و ماقتلوه و ما صلبوه و لکن شبّه لکم» (نساء۱۵۶) یعنی «و نکشتند او را و صلیب نکردند او را ولیکن مشتبه شد بر ایشان».
گویند جماعتی از ناستیکها تعلیم میدادند که شمعونِ قیروانی، در جای مسیح مصلوب گردید. این فرقه مطابق نوشتجات آیرینیوس، میگفتند «وقتی که شمعون اشتباهاً و از روی بیخبری مصلوب شد، شکلاش به توسط وی (یعنی عیسی) تبدیل یافت تا مردم تصور کنند وی عیسی است و عیسی خود به شکل شمعون درآمده ایستاد و آنها را استهزاء کرد. و چون عیسی قوت غیرمتجسم و عقل پدر غیرمولود بود، شکلش بر حسب میل خودش متغیر گردید. بنابراین (میگویند) به سوی او که وی را فرستاد صعود نمود».
احتمال کلی میرود که حضرت محمد با بعضی از این مسیحیان بدعتکار در عربستان یا سوریه معاشر گردیده، تعلیم آنان را عین حقیقت شمرده، ندانست که مسیحیان حقیقی این عقاید را مردود میدانند. بر ضد همین اعتقاد دروغ بود که ایگناتیوس وقتی برای شهید شدن به روم برده میشد در بین راه رساله خود را نوشته و چنین تأکید نمود «گوشهای خود را ببندید هرگاه کسی بر خلاف عیسی مسیح به شما سخنی گوید… وی از نسل داوود نازل شد و از مریم متولد گردید… در حقیقت مصلوب شد و مرد… اگر بگویند وی فقط به نظر رسید که زحمت بیند… [من] عبث میمیرم و نسبت به خداوند دروغ میگویم»…
علاوه بر بدعتهای ناستیکها تعالیم… مختلف دیگری نیز در کلیسای قرن سوم ظاهر گردید… یکی از این بدعتکاران آرتِمون بود که عدهای از پیروانش تعلیم میدادند، عیسی مسیح فقط انسانی است که بیشتر از سایرین بخشش روحالقدس را یافتهاست. فهم این اعتقاد اشکالی نداشت ولی چون منکر الوهیت مسیح میشد، کلیسا آن را قبول ننمود…
سابِلیوس نیز که یکی از بدعتکاران بود، تعلیم میداد که خدا، اول خود را چون پدر و بعد چون پسر و بالاخره چون روحالقدس کشف فرمود و بدین قسم، پدر و پسر و روحالقدس سه اقنوم نبودند که با هم از ازل در یک ذات الهی وجود داشتند، بلکه سه شکل و یا سه اسم بودند که خدا خود را بوسیله آنان ظاهر فرمود و شناسانید… این عقیده منکر ابنیتِ ازلی و ابدی مسیح میباشد… این بدعت نیز از طرف کلیسا رد گردید.
تاریخ کلیسای قدیم در امپراطوری روم و ایران – ص ۱۸۶ تا ۲۰۲